مسافرت 1 هفته ایی شمال
سلام عزیز مامان
یه کم دیر شد ولی اومدم از مسافرت شمال بگم .....
1 هفته با 2 تا مامان جون ها و باباجون رفتیم شمال و حسابی به شما خوش گذشت ...البته به اونها هم در کنار شما خیلی خوش گذشت
اولا که توی مسیر کلی کامیون و اتوبوس و ماشین بزرگ دیدی و حسابی ذوق کردی و باهاشون بای بای کردی .... بعضی از راننده ها هم که می دیدن بای بای می کنی برات بوق می زدن و بهت می خندیدن
وقتی رسیدیم شمال 3 روز عباس آباد بودیم و هوا تقریبا گرم و شرجی بود موهای شما و بابایی فر فر فری شده بود حسابی ..... توی این 3 روز کلی فروشگاه رفتیم .... جواهر ده رفتیم ..... دریاچه قو رفتیم که از بد شانسی اون روز تعطیل بود .... و 1 روز کامل هم رفتیم دریا .. به به چه دریایی ... گرم با موج های کوچولو و آروم ... خلاصه مامان و بابایی یه تنی به آب زدن البته شما رو هم بردیم .... اول که هی ناراحت بودی که دست و پات ماسه ایی می شدن و هی می گفتی بشورین و بعد کلی وقت که قانع شدی که اشکالی نداره و بعدا تمیز می شه اومدی بغل مامانی و رفتیم دریا کلی توی آب پا زدی و دست زدی و هی می گفتی ددا
صبح ها 7 بیدار می شدی و کلی خوشحال بودی که مامان جون ها و بابا جون پیشت هستن
3 روز بعد رو هم رفتیم جنگل های دالیخانی و اونجا ویلا گرفتیم .... تا حالا توی جنگل ویلا نگرفته بودیم ولی خیلی خوب بود .... از روز چهارم به بعد کلی بارون اومد و مه بود .... خیلی قشنگ بود .. ویلا هم یه بالکن بزرگ داشت که جنگل زیر پات بود ..... توی جنگل هم کلی گاو و سگ و مرغ و خروس دیدی و کلی خوشحالی کردی ....
یه روز که با بابا و مامان جون ها رفته بودیم پیاده روی توی جنگل یه گله گاو اومدن و یکی از گاوها دائم ما ما می کرد شما هم که تا حالا صدای گاو رو از نزدیک نشنیده بوده کلی خوشحال شدی و هی می زدی سر شونه بابا و هی می گفتی " بابا بابا " و بعد گاوها رو نشون می دادی و می گفتی " ما ما ما "
توی مسافرت مامان جون روی شوخی می گفت : وای ننه
شما هم سریع می گفتی : ننه ... حالا هم تا می پرسیم مامان جون چی می گفت میگی ننه
سد میجران و قله مارکوه هم رفتیم ولی قلعه رو به خاطر شما و اینکه 300 تا پله داشت نتونستیم بریم و ببینیم .... چشمه دالیخانی هم خیلی زیبا بود و به به چه آب خنک و گوارایی ... واقعا خوشمزه بود
یکی از این شب های بارونی هم رفتیم تنکابن و توی راه برگشت رفتیم و نشستیم بستنی و فالوده خوردیم .... از بس که شما خوشمزه می خوردی آقا بستنی فروش برات یه بادکنک بزرگ آورد که تا روز آخر هم باهاش بازی می کردی
و شب آخر رو هم رفتیم پی قلعه و اونجا ویلا گرفتیم .... اونجا هم خوب بود ولی یه کم سرد بود و خلاصه فردا صبحش به طرف اصفهان راه افتادیم ... خدا رو شکر خیلی راحت اومدیم و ساعت 10 :30 شب هم اصفهان بودیم
این هم چند تا عکس از شما توی سفر
اینجا هرچی گفتم صبر کن عکس بگیرم هی بدو بدو کردی و افتادی .. تا افتادی من هم گفتم بشین تا عکس بگیرم
سانیا و آبشار جواهر ده
اینجا هم من نشستم تا از شما عکس بگیرم شما هم تندی نشستی و خندیدی
سانیا ورودی هایت هتل
این هم کنار دریا
قربونت برم که تا می گم بخند اینطوری می خندی
اینم اخم های دختر خوشگلم
دوستت داریم عزیزم ...بووووووووووسسسس