سانیاسانیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

مسافرت 1 هفته ایی شمال

1392/7/26 1:44
نویسنده : مامانی
673 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان 

یه کم دیر شد ولی اومدم از مسافرت شمال بگم ..... 

1 هفته با 2 تا مامان جون ها و باباجون رفتیم شمال و حسابی به شما خوش گذشت ...البته به اونها هم در کنار شما خیلی خوش گذشت نیشخند

اولا که توی مسیر کلی کامیون و اتوبوس و ماشین بزرگ دیدی و حسابی ذوق کردی و باهاشون بای بای کردی .... بعضی از راننده ها هم که می دیدن بای بای می کنی برات بوق می زدن و بهت می خندیدن 

وقتی رسیدیم شمال 3 روز عباس آباد بودیم و هوا تقریبا گرم و شرجی بود موهای شما و بابایی فر فر فری شده بود حسابی ..... توی این 3 روز کلی فروشگاه رفتیم .... جواهر ده رفتیم ..... دریاچه قو رفتیم که از بد شانسی اون روز تعطیل بود .... و 1 روز کامل هم رفتیم دریا .. به به چه دریایی ... گرم با موج های کوچولو و آروم ... خلاصه مامان و بابایی یه تنی به آب زدن البته شما رو هم بردیم .... اول که هی ناراحت بودی که دست و پات ماسه ایی می شدن و هی می گفتی بشورین و بعد کلی وقت که قانع شدی که اشکالی نداره و بعدا تمیز می شه اومدی بغل مامانی و رفتیم دریا کلی توی آب پا زدی و دست زدی و هی می گفتی ددا 

صبح ها 7 بیدار می شدی و کلی خوشحال بودی که مامان جون ها و بابا جون پیشت هستن 

3 روز بعد رو هم رفتیم جنگل های دالیخانی و اونجا ویلا گرفتیم .... تا حالا توی جنگل ویلا نگرفته بودیم ولی خیلی خوب بود .... از روز چهارم به بعد کلی بارون اومد و مه بود .... خیلی قشنگ بود .. ویلا هم یه بالکن بزرگ داشت که جنگل زیر پات بود ..... توی جنگل هم کلی گاو و سگ و مرغ و خروس دیدی و کلی خوشحالی کردی ....

یه روز که با بابا و مامان جون ها رفته بودیم پیاده روی توی جنگل یه گله گاو اومدن و یکی از گاوها دائم ما ما می کرد شما هم که تا حالا صدای گاو رو از نزدیک نشنیده بوده کلی خوشحال شدی و هی می زدی سر شونه بابا و هی می گفتی " بابا بابا " و بعد گاوها رو نشون می دادی و می گفتی " ما ما ما

توی مسافرت مامان جون روی شوخی می گفت : وای ننه 

شما هم سریع می گفتی : ننه ... حالا هم تا می پرسیم مامان جون چی می گفت میگی ننه

سد میجران و قله مارکوه هم رفتیم ولی قلعه رو به خاطر شما و اینکه 300 تا پله داشت نتونستیم بریم و ببینیم .... چشمه دالیخانی هم خیلی زیبا بود و به به چه آب خنک و گوارایی ... واقعا خوشمزه بود 

یکی از این شب های بارونی هم رفتیم تنکابن و توی راه برگشت رفتیم و نشستیم بستنی و فالوده خوردیم .... از بس که شما خوشمزه می خوردی آقا بستنی فروش برات یه بادکنک بزرگ آورد که تا روز آخر هم باهاش بازی می کردی 

و شب آخر رو هم رفتیم پی قلعه و اونجا ویلا گرفتیم .... اونجا هم خوب بود ولی یه کم سرد بود و خلاصه فردا صبحش به طرف اصفهان راه افتادیم ... خدا رو شکر خیلی راحت اومدیم و ساعت 10 :30 شب هم اصفهان بودیم 

این هم چند تا عکس از شما توی سفر 

صبح روز اول - جنگل عباس آباد

خوشگل ما

 

خوشگل ما


گل من

 

عزیز مامان

اینجا هرچی گفتم صبر کن عکس بگیرم هی بدو بدو کردی و افتادی .. تا افتادی من هم گفتم بشین تا عکس بگیرم 

سانیا گلی

 

سانیا

 

سانیا

 

سانیا

سانیا و آبشار جواهر ده 

سانیا

اینجا هم من نشستم تا از شما عکس بگیرم شما هم تندی نشستی و خندیدی 

سانیا

سانیا ورودی هایت هتل 

سانیا

این هم کنار دریا 

سانیا

 

سانیا

قربونت برم که تا می گم بخند اینطوری می خندی 

سانیا

اینم اخم های دختر خوشگلم

سانیا

 

سانیا

 

دوستت داریم عزیزم ...بووووووووووسسسس ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

راشین
29 مهر 92 10:39
عسیسممممممممم عسکات یکی از یکی دیگه قشنگتره مثل ماه میمونی مو فرفریه خوشکلم بوسسسسسس


مرسی خاله راشین جونم