عزیزم بزرگ شده
سلام دختر خوشگل من
ببخشید که اتفاقات رو با تاخیر می نویسم ولی چیکار کنم که وقت نمی کنم
روز جمعه 26 مهر برات اتاقت رو تغییر دکوراسیون دادیم و تخت نوزادی رو پائین آوردیم و به عنوان میز برات گذاشتیم تا دیگه توی تخت نوجوانت و توی اتاق خودت بخوابی
اولش من و بابایی حسابی نگران بودیم ولی وقتی خودت اتاق و تخت رو دیدی کلی ذوق کردی و خوشحال شدی و شب هم خودت زودی رفتی توی اتاق خودت برای خواب
درسته که یه کم برای مامان سخته چون شبی تا صبح در حال رفت و اومد به اتاقت هستم ولی فکر می کنم برای شما خیلی راحت تر و بهتر باشه عزیزم
و اما امروز حسابی مامان و بابا رو خوشحال کردی ....
امروز برای اولین بار تنهایی با بابایی رفتی بیرون و 1 ساعت و نیم با بابا بیرون بودی ... از اونجایی که شما خیلی به مامانی وابسته هستی امروز جای بسیار امیدواری برای من و بابایی بود ..البته با وجود اینکه توی این 1 ساعت خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی از طرفی خیلی خوشحال شدم که می بینم وابستگیت به مرور کمتر کمتر میشه
شب هم دوباره با کالسکه با بابایی رفتی خرید ...البته مثل اینکه خانوم فروشنده بغلت کرده بوده و شما هم گریه کردی ولی اینجا دیگه حق با شماست ... آخه خانوم فروشنده غریبه بوده خوب
این هم چندتا عکس از شما و اتاق و تخت جدید
این هم سانیا خانم و قطار عروسکها
این جا هم داری عروسکهات رو روی تخت مرتب می کنی و مثل همیشه به مامان کمک می کنی .... مرسی عزییییییییییییییزم